شازده کوچولو همینطوری میرفت و میرفت و میرفت که....

- سر و کله ی روباه پیدا میشود، می گوید: «سلام»


- شازده کوچولو می پرسد :«تو کی هستی ؟ عجب خوشگلی! بیا با هم بازی کنیم، نمیدونی چقدر دلم گرفته.


- روباه میگوید: من نمیتونم با تو بازی کنم، آخه هنوز اهلی نشدم.»


- شازده کوچولو می گوید: «آهااااان! معذرت میخوام ، اهلی کردن یعنی چی؟»


- روباه می گوید: «یعنی یک کار فراموش شده. یعنی دلبسته کردن.»


- «دلبسته کردن؟»


- «بله، دلبسته کردن، تو فعلا برای من یک پسر کوچولو هستی، مثل صدها پسرکوچولوی دیگه ،نه من به تو نیازی دارم، نه تو به من، اما اگه من و اهلی کنی، اون وقته که هر دو به هم احتیاج پیدا میکنیم.
تو برای یگانه موجود عالم می شوی و من برای تو.»


- روباه می گوید: «تو سیاره ی تو شکارچی هم هست؟»


- «نه»


- «چه خوب!  مرغ و جوجه چطور؟»


- «نه»


- روباه آهی می کشد و می گوید: چه بد! همیشه یک جای کار لنگه! زندگی من خیلی یکنواخت شده، من مرغ ها رو شکار می کنم، آدمها هم منو ،اینجوریه که حوصله ام به کلی سر رفته.
اما اگه تو منو اهلی کنی، درست مث اینه که زندگی من و چراغون کرده باشی.
اون وقت من با صدای پایی آشنا می شم که با تمام صداهای پای دیگه فرق داره.......با صدای پای بقیه فرار می کنم ، اما صدای پای تو مث یک نغمه ی دل آویز میمونه»


- روباه مدت درازی به شازده کوچولو نگاه می کند و دست آخر می گوید: «خُب تو میتونی منو اهلی کنی»


- شازده کوچولو می گوید: «دلم که میخوااااد ، خیلی هم زیاد، منتها زیاد وقت ندارم، باید برم و برای خودم دوست پیدا کنم و  از خیلی چیزا سر در بیارم»


- روباه میگوید :« تو فقط از چیزی می توانی سر در بیاری که اهلیش کرده باشی، آدمها هرچی بخوان میتونن از فروشگاه بخرن، منتها چون فروشگاهی نیست که بتونن از آن دوست بخرن، آدمها بی دوست موندن.»
 - روباه میگوید:


  «حال تو اگر دوست می خواهی ، مرا اهلی کن»